داستان عشق فراموش شده قسمت 53
– سرگذشت : داستان زندگیه من از کجا آغاز شد ؟! ، از وقتی با نام ناکا به آکادمیه T. F آمدم ، یا از زمانی که عشقم به برادر ناتنی ام ، کی، را درک کر..
سرگذشت :
داستان زندگیه من از کجا آغاز شد ؟! ، از وقتی با نام ناکا به آکادمیه T. F آمدم ، یا از زمانی که عشقم به برادر ناتنی ام ، کی، را درک کردم و یا از موقعیکه با فوت ناگهانی اش
ویدیوهای مرتبط
داستان عشق فراموش شده( دنیای واقعی) قسمت 84
― /* وقتی آشیا روی صحنه رفت از اینکه استاد موسیقیم رو با اون وقار و شکوه در حال نواختن ویولون میدیدم ، ناخواسته دست یاکی را میان دستانم فشرد..
داستان عشق فراموش شده قسمت 76
― /* با هر قدم که به صدا نزدیکتر میشدم … کم کم متوجه شدم، از سرمای هوای اطرافم کاسته شد … نسیم بهاری و گلبرگهای شکوفه گیلاس را که دیدم ، ضرب..
داستان عشق فراموش شده قسمت 75
― /* هیچ حسی ندارم ، صدای گریه یویی را از کنارم میشنوم…، یویی چان ، کاش میتونستم دلداریت بدم ، من همه امیدهایتو ازت گرفتم ، متاسفم ، شاید آن..
داستان عشق فراموش شده قسمت 46
― /* پلکهایم را روی هم گذاشتم و با لبخند گفتم : مشکلی نیست ، رین، /* و به آرامی گره کروات یقه ملوانیه پیراهنی که تنم بود باز کردم ، و از روی شو..
داستان عشق فراموش شده( دنیای واقعی) قسمت 86
― /*چند قدم بیشتر نرفته بودیم که یاکی با گوشی اش شروع به حرف زدن کرد y-ناکا جان ، مدیریت باغ بود … با دیزاینر و فیلمبردار منتظر ما هستن … ت..
داستان عشق فراموش شده قسمت 77
― /* میانه راه ناگهان بغضم ترکید و اشکهایم و پژواک صدای بلند گریه ام ، فضا رو پر کرد… -n- کمکم کن رای، بسه، دیگه تحمل ندارم … منم یوکیه … دخت..
داستان عشق فراموش شده قسمت 74
― /* صورتمو برگرداندم و خودمو عقب کشاندم … -y- ناکا؟!… چیشده؟ n- چیزی نیست فقط زودتر بیا بریم خونه -y- از اینکه بوسیدمت دلخوری! n- نه… نمیدونم ..
داستان عشق فراموش شده قسمت 16
― /* «آیا» به محض وارد شدنمان به اتاق سمت کاناپه رفت و کی رو که هنوز بیهوش بود بغل زد و روی دستهاش بلند کرد و رو به من گفت : نگران هیچی نباش ، د..
داستان عشق فراموش شده قسمت 49
― آیرا برای اینکه در میان تشعشع نور چهره دختر جوان را واضحتر ببیند، دستش را سایبان چشمهایش قرار داد و با دیدن دختر که با گوشهای روباهی و چن..
داستان عشق فراموش شده قسمت 82
― /* با احساس فشار انگشتان رای که دستم را محکم فشرد ، مضطرب به صورتش که خیس عرق بود نگاه کردم: چیشده رای؟… چشماتو باز کن … /* از اینکه میدید..
داستان عشق فراموش شده قسمت 79
― /* صبح با صدای خنده های خدمتکاران و صحبتهای آنها که از بیرون اتاقم میشنیدم از خواب بیدار شدم، مثل اینکه چیز شگفت انگیز و زیبایی دیده باشن ..
داستان عشق فراموش شده قسمت 80
― /* برای لحظه ای سر جایم متحیر و بیحرکت ماندم … کنار رای نشستم … بد نفس میکشید … برای اولین بار درون قلبم درد عجیبی داشتم … که توجهم به خر..
داستان عشق فراموش شده قسمت 78
― /* دقیق خاطر ندارم چند سال از آن موقع میگذره ، اینبار وقتی به عمارت رای آمدم با چیزی که در تصوراتم بود، خیلی متفاوت بود … به جای ارواح خدم..
داستان عشق فراموش شده( دنیای واقعی) قسمت 85
― /* بعد از انجام هماهنگیهای لازم با کلیسا معبد تالار جشن تاکستان و… در امتداد پیاده روی سرسبزی که شبیه جاده ای بود که دوروتی رفت تا به شهر ..
داستان عشق فراموش شده( دنیای واقعی) قسمت 83
― /* در حالیکه چشمانم را بسته بودم ، یکباره سراسر بدنم لبریز از عشقی شد که مدتها از آن دور مانده بودم… تمامی بدنم کرخت و بی حس شده بود… وناگ..
داستان عشق فراموش شده قسمت 81
― /* با دیدن عروسکی دست آن دختر دیدم ، بی اختیار به یاده سایو افتادم، سمتش رفتم و گفتم : این عروسک ، … چه بلایی سر موهات اومده … - کوتاهشون کر..