/* به پشت سرم که دیواری بلند و بتونی بود تکیه دادم ، حین دویدن کلاه برت از سرم افتاده بود … آرام نشستم ، از ترس هنوز بدنم میلرزید که ناگهان حرفهای کنای رو که گفت ناکای این زمان را کشته به یاد